loading...
لحظه های بی تو
Mohammad بازدید : 88 یکشنبه 19 مرداد 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمر

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "

Mohammad بازدید : 163 یکشنبه 19 مرداد 1393 نظرات (0)

گفت :جبران میکنم!
گفتم :کدام را؟ عمر رفته را؟ روی شکسته را؟ دل مرده اما تپیده را؟
حالا من هیچ! جواب این تار موهای سفید را میدهی؟
نگاهی به سرم کرد و گفت :چه پیر شده ای!!
گفتم :جبران میکنی؟
گفت :کدام را؟؟؟؟؟!!!

درباره ما
Profile Pic
لحظه های بی او را با وجود هم پرکنیم.....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    تو "لحظه های بی تو "بیشتر رمان بذاریم یا مطلب ؟
    صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 19
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 17
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 169
  • بازدید ماه : 514
  • بازدید سال : 1,591
  • بازدید کلی : 51,176
  • کدهای اختصاصی

    ;